حضور خدا
این مطلب رو وقتی خوندم خیلی توی فکر فرورفتم و بعد از آن دلم خواست که دوباره بخونمش
امیدورام که شما هم از خوندنش لذت ببریدروزی از روزها برای تماشای طلوع خورشید زودتر از معمول از خواب بیدار شدم. وه! زیبایی آفرینش خداوند خارج از دایره توصیف بود. همان طور که نگاه می کردم خدا را به خاطر آفرینش آن همه زیبایی می ستودم.ناگهان در آن حال، حضور پروردگار را در قلبم احساس کردم. از من پرسید: دلباخته ام هستی؟
پاسخ دادم : بلی، تو صاحب اختیار من هستی. سپس پرسید: اگر نقص عضو داشتی، باز دلباخته ام می شدی؟از این سوال مبهوت شدم. نگاهی به دست ها و پاها و سایر اندام های بدنم انداختم و حسرت خوردم که اگر این اعضا را نداشتم چه کارها که قادر به انجامشان نبودم. پاسخ دادم: خدایا در آن حال، وضعیت دشواری داشتم اما هم چنان دلباخته ات می شدم.
دوباره خدا سوال کرد: اگر نابینا بودی باز پدیده های مخلوق مرا ستایش می کردی؟
چگونه می توانستم چیزی را بدون دیدن تحسین کنم؟!
ناگهان به یاد هزاران نابینایی افتادم که سرتا سر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتشان را تحسین می کنند. سپس به خدا گفتم: تصورش برایم دشوار است، اما هم چنان دلباخته ات می شدم.
خدا پرسید اگر ناشنوا بودی آیا باز هم به کلامم گوش می سپردی؟
چگونه می توانستم کر باشم و سخن ها را بشنوم؟ دریافتم که شنیدن کلام حق الزاما با گوش جسم نیست بلکه با گوش جان، صورت می پذیرد.
پاسخ گفتم: بسیار دشوار بود اما هم چنان به کلام تو گوش می سپردم. و سپس خدا سوال کرد: اگر لال بودی باز ذکر مرا بر زبان جاری می ساختی. چگونه می توانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گویم؟!درآن حال بر من روشن شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت می گیرد و گفتار ما در آن نقشی ندارد و عبادت خداوند همیشه با صوت و صدا صورت نمی گیرد. هنگامی که ستمی بر ما روا می گردد، خدا را با الفاظ فکر و اندیشه مان می خوانیم.
پاسخ گفتم: اگر چه نبودن صوت و صدا دشوار بود. اما خدایا هم چنان ذکر تو را می گفتم. خدا از من پرسید: آیا حقیقتا مرا دوست داری؟
با شجاعت و در کمال اراده و اعتقاد پاسخ گفتم: بلی تو را دوست دارم که حقیقت مطلقی و یگانه واحدی. با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما...
خدا پرسید: پس چرا گناه می کنی؟ پاسخ گفتم: چون انسانم و بری از خطا نیستم. خدا گفت: پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر می شوی. اما در هنگام مشکلات به سراغ من می آیی؟ هیچ پاسخ نداشتم که بگویم تنها پاسخم اشک بود. خدا ادامه داد: پس چرا فقط در خلوتگاه مرا می ستایی؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا می جویی؟ چرا خود خواهانه از من حاجت می طلبی؟
چرا چون طلبکاران از من خواسته هایت را می خواهی؟ تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود. سپس گفت: چرا از من شرمساری؟چرا حس تعلق را در خود نمی گسترانی؟ چرا در اوج گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه می کنی، چرا در زمانی که وقت نماز و عبادت معین ساختم، عذر و بهانه ای می تراشی؟ سعی کردم پاسخ گویم اما جوابی برای گفتن نداشتم. این زندگی بزرگترین موهبت من به بندگان است. موهبت را تباه نکنید.
به شما تفکر اعطا کردم که مرا بجویید و بشناسید و بپرسید اما شمابندگان هم چنان از آن روی گردانید. کلامم را بر شما آشکار آشکار ساختیم اما از گنج پر گوهر کلامم هیچ بهره ای نبردید. با شما صحبت کردم اما گوش ندادید. درهای رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهایتان قادر به دیدن آن نبودند. پیامبرانی برایتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود راندید. چگونه می توانستم پاسخ دهم؟!
بی اندازه شرمسار شده بودم. دیگر هیچ عذری نداشتم. چه می توانستم بگویم؟! در حالی که با تمام وجود گریه می کردم و اشک صورتم را پوشانده بود سوال کردم: بار الها! مرا ببخش، از تو طلب عفو دارم من بنده قدر ناشناس و خطاکار تو هستم. خداوند فرمود: ای بنده! من رحمانم و خطای خطاکاران را می بخشم. پرسیدم: خدایا با این همه خطاکاری چرا ابز مرا می بخشی و دوستم داری؟ خدا گفت: چون تو مخلوقم هستی، پس هیچ گاه تو را رها نمی کنم.
هنگامی که تو گریه می کدی، به تو رحم می کنم و رنج هایت را درک می کنم. وقتی که شاد و مسرور هستی، وجود تو را می فهمم. وقتی که افسرده می شوی، به تو دلگرمی می دهم. وقتی شکست می خوری، تو را یاری می کنم تا بلند شوی. وقتی خسته هستی، کمکت می کنم. بدان که تا آخرین روز حیاتت با تو هستم و دوستت دارم.
هیچ گاه آن چنان جانکاه گریه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود، اما چگونه بود که یک مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش یافتم؟
چگونه می توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم؟ از خدا پرسیدم: چقدر مرا دوست داری؟ خدا فرمود: به آن میزان که خارج از ادراک توست. و آنجا بود که خدا را با تمام وجودم ستایش کردم و ثنا گفتم.