سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قاصدک پر طلایی(حمیدرضا قدرتی)
09132147634***09190424302****09136931595
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
.


مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.” اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ” هیچکس کامل نیست********دنیا هم به آدمهای خوش بین نیاز دارد هم به آدمهای بد بین چون افراد خوش بین هواپیما میسازند،افراد بدبین چتر نجات!
آرشیو وبلاگ
ساعت 12و نیم ظهر است سی و پنج دقیقه تا اذان مانده. یک پیامک هم برایم آمده، بازش می کنم و می خوانم:

کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره تو لحظه افطار شوم.

از دور برای شهدای قطعه 50 دوباره فاتحه ای می خوانم و وارد قطعه 29 می شوم.این قطعه در واقع خودش شامل ده قطعه است. که سه قسمت در بالا، چهار قسمت در وسط و سه تای...  دیگر در پایین است. اگر از نظر جهات جغرافیایی در نظر بگیریم جنوب که با تفاوت چند درجه، هم جهت با قبله است همان طرفی می شود که شهدا را بر پهلوی راست روبه آن به خاک سپرده اند، از شمال غربی قطعه شروع می کنم، جایی که سرتا سر آن به قبور مطهر شهدای گمنام آذین بسته شده است. زوار شهدا در بین مزار ها رفت وآمد می کنند. برخی هم بساط خود را یک نفری یا چند نفری بر سر یک مزار پهن کرده اند و نشسته اند. ماه رمضان است و از خیرات هم خبری نیست. تا چند روز پیش وقتی اینجا راه می رفتی قدم به قدم تعارفت می کردند. یکی یکی می خوردی و با دهان پر و نیمه پر فاتحه می فرستادی. بگذریم...
سنگ مزار شهدای گمنام اینجا تک و توک جدید و سفید است اکثرا همان سنگ های کوچک، قدیمی و تیره ای هستند که که شمع های آب شده بر پیشانی، سیاه تَرشان کرده است. اولین شهید ردیف را جستجو می کنم. بته ی بزرگ سبزرنگی شاخه هایش را همچون ده ها دست، پهن زمین کرده است و انگار دارد چیزی را از دیده ها پنهان می کند. نزدیک می روم و سفیدی سنگی را زیر سبزی برگهایش می بینم. سرشاخه ها را بالا می گیرم و زیر آن عبارت حکاکی شده شهید گمنام را که با رنگ قرمز پر شده می یابم(1). با خودم می گویم عجب شهدایی پیدا می شوند! خودش که گمنام است هیچ، نمی خواهد مزارش هم پیدا باشد. اللهم ارزقنا...
دوربین را روی تنظیم خودکار می گذارم تا از گمنامی یک نام عکس بگیرم.
کمی پایین تر یعقوب چشم انتظاری است که پس از سه سال فراق یوسف نوجوانش، وقتی که نه پسر آمد و نه پیراهنش، خود به نزد پسر رفت. شهید پاسدارحاج احمد ایزدی نیک در کنار سنگ یادبود فرزندش، شهید مفقود الجسد محمد ایزدی نیک آرام، گرفته است(2). چه بسا که محمد، یکی از همین شهدای گمنام این حوالی باشد.
بالای مزار شهید حمید باقری(3) چیزی از نظرم می گذرد گل از گلم می شکفد. حوض کوچکی که دور تادور لبه آن کاشی های رنگی و داخلش آب زلال و ته آن گندم است. گویا برای پرندگان تعبیه شده است. این بار لنز دوربین را روی حوضچه زوم می کنم و انگشت اشاره را روی دکمه آن فشار می دهم. چند تا قفسه در این امتداد غارتزده است. هر چه در آن بوده برده اند و حتی به در آن هم رحم نکرده اند. درون یکی از همین تابلوها قاب کهنه و خاک خورده ای به چشم می خورد که با پولک و مونجوقی که حالا حسابی رنگ و رو رفته است، روی پارچه ای نوشته: حسن جان هرگز یادت نرود از دلمان(4).
پس از اندکی جستجو بالاخره می رسم به ردیف 152 شماره14. خانمی نشسته و داخل یک ساک را کنکاش می کند. انگار دنبال چیزی می گردد. می پرسم حاج خانم چیزی گم کرده اید؟ جواب می دهد پسرم به رنگ سبز علاقه خاصی دارد. یک پولیور و شال وکلاه سبز برایش بافتم و همراه یک نامه به جبهه فرستادم. در نامه نوشتم: ای کاش جای این کلاه بودم تا موهایت را نوازش می کردم... حالا که به مرخصی آمده هر چه میان وسایلش می گردم آنها را پیدا نمی کنم. می گویم از خودش پرسیده اید؟ مادر نگاهی پرسشگرانه به چهره پسرش می کند و حمید رضا چشمان نگران مادرش را که می بیند، از درون قاب سرش را بالا می گیرد ومی گوید: " مادر خوبم، شما با آن نامه‌ای که همراه آن لباس‌ها فرستاده بودید نمی‌توانستم دستم را داخل آن لباس‌ها بکنم اما مادر جان! ثوابش را بردید، من آنها را به یک پسربچه بسیجی هدیه دادم و گفتم:"مادرم را دعا کن". خاطره ای از حمید رضا نظام بود که در خیالم درآن قدم گذاشتم(5). شهیدی زیبا چهره که چشمان پرآزرمش پایین را می نگرد. همان هنر مند متعهد، استاد کلام، نویسنده و شاعر زبردست، خبرنگار جبهه های حق، سراینده سرود های انقلابی، کارگردان برنامه های سپاه ایران در جنگ، معاون عملیاتی گردان حضرت زینب(س) شهادت سال 66 - عملیات نصر4. صدایش در فضا طنین افکن می شود که بلند و رسا می گوید: ما همچون ابراهیمِ ایمان دار، ایوبِ صبور، موسای مصمم وعیسای مصلوب بر دار عشق ایستاده ایم. ما چون ستون های بلند کعبه، چون پیمان استوار محمد(ص) با خدا، چون ذوالفقار حیدری و چونان خیمه های همیشه فراز کربلا در تمامی عاشوراهای تاریخ ایستاده ایم.آری بشنوید و بدانید ای کوردلان خدا نشناس که همچون قامت همیشه در نماز امام زمانمان ایستاده ایم..."
ایستاده ام و به جملاتش فکر می کنم. من حتی جرات بر زبان آوردن یکی از این عبارات را،هم ندارم چه روح بلندی می طلبد این گونه سخن گفتن. سخن راستی که با امضای خون بر همگان ثابت شده است. خدایا ما کجای این عالم سیر می کنیم؟ یا غیاث المستغیثین.
پایین مزار شهیدی می نشینم که قبل از نامش وصیتش مرا به خود می خواند: نکند روزی بیاید که العیاذ بالله انقلاب نباشد و شما باشید." روحانی بسیجی شهید محمد حسین یزدی(6). عجب! اینجا انگار همه شان با تو حرف می زنند. به خدا اینجا شهر مردگان نیست. بل احیاء عند ربهم یرزقون." پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ولی حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند."(7)
دستانم را رو به سوی آسمان بلند می کنم و می خوانم: "خدایا به امام زماننا و به دماء شهدائنا، اللهم ارزقنا توفیق شهادة عارفا خالصا فی سبیلک." آنگاه آنها را به صورتم می کشم، دستم را که بر می دارم درختچه مویی می بینم دور طنابی پیچیده. زیبا و شکیل روی مزاری سایه انداخته و شاخه های آویزانش مثل اینکه قصد بوسه زدن بر مزار را داشته باشند تا نزدیکی آن پایین آمده (8).
تصاویر به هم چسبیده مختلفی مانند فیلم از جلوی چشمانم می گذرد. تصویر یک ورقه آهنی که جای کمد آلومینیومی، بالای مزارمعلم شهید جواد بنائی زاده قرار دارد(9) و روی آن نوشته:" خدایا دلم می خواهد تنم با خونم رنگین شود اما شرافتم ننگین نشود."، دو فانوس پایه دار که دو طرف یک مزار قرار گرفته اند، بطری پراز آبی که سرش درون باغچه است تا گل ها هیچگاه عطش را تجربه نکنند، تصویر دختر بچه ای که لب های کوچکش را روی سنگ مزاری گذاشته و آن را می بوسد، فرازی از وصیت نامه شهید رضا موذن که قاب گرفته شده:" به همه شما به خصوص جوانان عزیز توصیه می کنم که خودسازی را از همین جا شروع کنید که فردا دیر است... هر قدر در گناه بیشتر فرو می رویم، بیرون آمدن از آن مشکل تر می شود زیرا آثار گناه در قلب و روحمان بیشتر نفوذ می کند، پس باید با نفس اماره خود سخت مبارزه کنیم که دشمن ترین دشمنان است." در این سطور، فیلم لحظه ای متوقف می شود و باز می چرخد: تصویر ورقه آهنی کوچکی که چند کلمه ای محو روی آن پیداست؛ غلامعلی میرزایی، فرزند عبدالله، عملیات کربلای8، شلمچه. سنگ مزار هم ندارد، عکس هم(10). نمایی عجیب میخکوبم می کند، شهدا همیشه متفاوتند حال هرکس به مدل خودش، روی تابلوی مزارش عکس همه شهدا و امام چسبانده شده ولی خبری از عکس خودش نیست. روی مزارش هم با خودکار یادگاری نوشته اند(11).
دانشجوی پزشکی و مهندسی و... هم میان شهدا فراوان است. این را باید آنانی ببینند که خودشان زمان جنگ یا در خارج از کشور و یا در داخل به درس و مشقشان چسبیدند و گردی از جبهه های دفاع مقدس برخاطرشان ننشست و بعد در هوای آزادی که ثمره خون هزاران هزار جوان و نوجوان این مرز و بوم است فرصت نفس کشیدن یافتند و بر ارزش های آنها تاختند. ارزشهای همان تکلیف مداران آزاده ای که تحصیل را رها کردند و جان برکف، سدی آهنین جلوی دشمن متجاوز ایجاد کردند تا بر وجبی از خاک این سرزمین گرد ذلت ننشیند. به قول مادر شهید علیرضا شهبازی، خون این شهدا لیز است، هرکس روی آن پا بگذارد، با سَر زمین می خورد. ردیف 69 تا74 شماره 8 همان قطعه، شش شهید عملیات کربلای 5 هستند که سحرگاه دوازدهم اسفند ماه 65 لبیک شهادت گفته اند. شهیدان: حسین قدس(دانش آموز دبیرستان مفید)، علیرضا ربیعی( دانش آموز دبیرستان مفید)، منصور کاظمی(دانشجوی سال چهارم مهندسی مکانیک دانشگاه تهران)، سید حسن کریمیان(طلبه و دانشجوی سال چهارم مکانیک دانشگاه صنعتی شریف)، علی بلورچی(دانشجوی سال سوم برق دانشگاه صنعتی شریف،)، محسن فیض(دانشجوی سال چهارم عمران دانشگاه صنعتی امیر کبیر).
این سه شهید آخر هم از فارغ التحصیلان دبیرستان مفید هستند. گویی اینها زمانی همه شان با هم، همکلاسی بوده اند. همکلاسی هایی که آخرین واحد درسی شان را در کنار هم با موفقیت گذراندند. درس ایثار وگذشت...
به دنبال مزار شهید امینی می گردم ردیف 60 شماره 10. صدای بلند زیارت عاشورا خواندن پسرجوانی برسر تربت شهید امیر حاج امینی متوقفمان می کند. عادت دارد پنجشنبه ها بیاید تنهایی اینجا بنشیند و بلند بلند زیارت عاشورا بخواند. بعد از آن هم مداحی کند و بر سینه بزند. چه قدر چهره شهید امینی بعد از شهادت زیباتر شده، انگار خدا با خون او را تزیین کرده است. در خوابی عمیق فرو رفته و خون چند رد باریک بر موها و چهره اش به جا گذاشته. عکسش را سر در بهشت زهرا(س) هم بزرگ زده اند.
در برخی جاها دو برادر، سه برادر، پدر و پسر در کنار هم آرمیده اند. مزار سه شهید ایرج و سیروس و شاهین پورزند، برادران کشتی کار (12)، برادران احمد علی یوسفی حاتم و شکرالله یوسفی حاتم (مفقودآلاثر)(13)، برادران دکتر محمد حمید و محمد علی شاهرخ شاهی (14) حمید رضا و محمد رضا ثانی نژاد(15)، برادران قاسم و ابراهیم نکو نام قدیری(16)...
خانمی میانسال در حال شستن مزار شهید حسین اکبر نژاد(17) است. فرازی از وصیتنامه شهید که روی سنگ مزار نقش بسته است این چنین است:" پدر و مادرم! جداً شما چه سعادت بزرگی داشتید که خداوند نظر لطف خود را بین این همه خانواده به شما کرد و تنها پسرتان را با شما در مقابل تضمین بهشت جاویدان معامله کرد. جای شکر است و باید افتخار کنید که خدا امانتی به شما داد و خود حافظ آن بود تا به مقامی برسد که برای یاری دین خدا و رهبرش جان خود را فدا کرد..."
کانتینری که در گوشه ای نزدیک قطعه 53 قرار دارد، محل فروش نوار و سی دی وکتاب و برخی اقلام فرهنگی است. هر چند دقیقه یک بار، یک صدا پخش می کند. گاهی حاج سعید حدادیان"یاد امام و شهدا" را می خواند و گاهی مجتبی رمضانی "شهید گمنام" را. برخی اوقات هم سلحشور "آی شهیدا دل من تنگه براتون" را می خواند. به آخرین قسمت از قطعه 29 که می رسم صدای محمود کریمی می آید، روضه حضرت عباس(ع) می خواند. اینجا از همه جا شلوغ تر است شاید به این دلیل که شهدایش معروفترند. اول از همه زیر یک گنبد و دوگلدسته طلایی که حالا بسیار مات وکدر شده است با چهار ستونی که با کتیبه پوشاند شده دو مرد یکی با لباس ارتشی و دیگری با لباس سپاهی از میهمانان زیادی پذیرایی می کنند. نام یکی از آنها امیر سپهبد علی صیاد شیرازی است. افراد زیادی وقتی بر سر تربت او می آیند به یاد بوسه ای که پیر و سالار عشق مقام معظم رهبری بر تابوت مطهر او زد، خم می شوند و سنگ مزارش را می بوسند. واقعا نمی دانم چه بگویم در وصف این مرد که اشاره به قدری از بلندای روحش کرده باشم. راستش خودم هم ذره ای او را نشناخته ام ولی همیشه وقتی به یاد او می افتم این آیه در ذهنم تفسیر می شود: أشداء علی الکفار رحماء بینهم. مردی که در میدان رزم همچون کوه می ایستاد و علی وار می جنگید و در بین دوستان و خانواده علی گونه رفتار می کرد. مردی که در نظم همانند نداشت و در تقوا بی نظیر بود. وقتی در بارگاهش قرار می گیرم گویی به هاله ای از عشق پا گذاشته ام. وجودم سرشار از احساس می شود و اشک از چشمانم جاری. صیاد دلها دل من را هم به دام خویش گرفتار کرده. نابغه ای که در هر شرایطی به علت کارایی بسیار بالایش به درجه و مقام های کلیدی دست می یافت. ورزشکار نمونه، استاد نمونه، شاگرد نمونه. این را حتی آن سروان آمریکایی هم اذعان کرده بود دوستش می گوید: " روزی در غذا خوری دانشگاه سروانی آمریکایی بین علی و من قرار داشت. علی به عادت همیشگی در انتخاب غذا تأمل می کرد و تا از ماهیت غذا مطمئن نمی شد آن را انتخاب نمی کرد سروان با دیدن او در حالیکه سرش را تکان می داد رو به من کرد وگفت :
He is different with others" ( او با همه فرق دارد)." وقتی علت قضاوتش را پرسیدم به همان زبان انگلیسی گفت: او همیشه با دیگران فرق دارد. متفاوت در پوشیدن، متفاوت در خوردن، متفاوت در تفریح کردن، متفاوت در درس خواندن، متفاوت در کار کردن، متفاوت در رفتار، خلاصه متفاوت در همه چیز. او با همه شما خارجی ها فرق دارد. او یک جنتلمن است. مطمئن هستم به سرعت به رأس هرم خواهد رسید." اینها را در کتاب یاد یار خواندم. کجاست آن سروان آمریکایی تا ببیند امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در مرگش هم متفاوت بود. به قول یکی از دوستانش در سال هایی که معبری تنگ برای شهادت وجود داشت و جاماندگان از قافله به دنبال شهادت می دویدند، این شهادت بود که در خانه او را زد. قرار بود صبح عید غدیر برود خدمت آقا و درجه سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند. خودش می گفت: " درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا روی دوشم درجه بگذارند حس می کنم ازم راضی هستند. وقتی که ایشان راضی باشد، امام عصر(عج) هم راضی اند. همین برایم بس است. انگار مزد تمام جنگ را یک جا بهم داده اند."
و اما آن که با لباس سپاه است، سرتیپ پاسدار یوسف رضا ابوالفتحی است که مدام سفارش می کند که ولایت فقیه راتنها نگذارید همه چیز در مفهوم و معنای ولایت نهفته است. دعا می کند و می گوید: خدایا قسم به خون شهیدان عزیزت خصوصا حضرت ابوالفضل العباس(ع) سعادتِ شهادت را نصیب ما هم بگردان! احساس می کنم که دنیا با اسلام در جنگ است و فقط خون می تواند بر شمشیر پیروز شود. دیگر این قفس تنگ دنیا برای من ارزشی ندارد...
خوشا به حالش که به حقیقت بی ارزشی دنیا رسیده بود. من و تو کی می خواهیم بفهمیم؟ بعد از مرگ؟ در این صورت چه ضرر بزرگی کرده ایم. خداوند ما را به چه معامله ای دعوت می کند و ما به چه سود موقت وکوتاهی تن می دهیم؟ حتی عقل هم می گوید: جانی را که کالایی موقت در دست تو و فانی است، خود بیاور و تقدیم حضرت حق کن و بهشت ابدی را در ازای آن بگیر یا آن را دو دستی بچسب تا ملک الموت به سختی از چنگت در آورد و سودت هم خسران و پشیمانی باشد؟ با این حساب کدام عاقلی کار دیگری را بر جهاد در راه خدا ترجیح می دهد؟ شهدا عاقل ترین و عاشق ترین انسانها بودند.
می رسم به مزار حاج سعید جانبزرگی(18). عکاس و هنرمند جبهه های دفاع مقدس، از بچه های تبلیغات لشگر27 محمد رسول الله(ص). بسیار مصمم بود و کاری را شروع نمی کرد مگر اینکه به نحو احسن به پایان برد. سال75 در کنکور شرکت کرد و با رتبه خوبی قبول شد. در دانشگاه هنر دانشجوی نمونه شد. آن قدر با سواد بود که وقتی در مقطع کارشناسی ارشد تحصیل می کرد از طرف دانشگاه به او پیشنهاد تدریس دادند در حالیکه با مدرک لیسانس و قبل از ارائه دفاعیه نمی توان در جایگاه استادی قرار گرفت. همسرش می گوید:" صحبت کردن از خصوصیات او برایم سخت است. آقا سعید بهترین همسر و پدر دنیا بود. آدم شوخی بود، دوست داشت محیط خانه همیشه با طراوت باشد می گفت: دوست دارم هر کس وارد این خانه می شود رنگ و بوی خدا را درآن حس کند، بالاخره چهارشنبه 21 تیرماه 81، به جمع یاران شهیدش پیوست. "(19) دوبیتی روی سنگ مزارش در وصف خود اوست:

شهیدان مثل تو جانباز بودند
مقدر شد پر وبالی گشودند
تورا در امتحانی سخت دیگر
پرت بستند و محکمتر کشیدند

سمت چپ زیر یک طاق شیروانی دیگر دوازده سنگ قبر مشکی است که روی آنها یک ورقه فلز طلایی چسبانده شده و مشخصات سران ارتشی که در سال 74 در اثر سانحه هوایی به شهادت رسیده اند نوشته شده. شهیدان سرلشگر منصورستاری خواص، سرلشگرخلبان علیرضا یاسینی، سرلشگر مهندس احمد شجاعی و دیگر یاران شهیدشان که همه ملبس به لباس فرمند و پایین عکس همه شان آیة الکرسی نصب شده است.
پایین پای آنها مزار سرداران سپاه است که ده سال بعد در 19/10/84 (روزعرفه سال 1426) بر اثر سانحه هوایی در منطقه عملیاتی شمالغرب به آنها پیوستند. شهیدان احمد کاظمی(فرمانده نیروی زمینی سپاه)، سعید سلیمانی( معاون عملیات نیروی زمینی سپاه)، سعید مهتدی جعفری( فرمانده لشگر27 حضرت رسول(ص))، صفدر رشادی( معاون طرح و برنامه ریزی نیروی زمینی سپاه) و سه تن دیگر. البته شهید کاظمی بنا به وصیتش در اصفهان کنار مزار شهید خرازی به خاک سپرده شده و اینجا یادبودی برایش گذاشته اند. پسرش می گفت: پدرم یک شب فیلمی از عملیات بیت المقدس را آورد خانه و داشتیم نگاه می کردیم. درآن فیلم شهیدان حمیدباکری، مهدی باکری، همت و فرماندهان شهید دیگر هم بودند. برادر کوچکم به شوخی به پدرم گفت: بابا ببین همه آنهایی که شهید شدند مرتب و تمیزند ولی شما همیشه پر از خاک و نا مرتب اگر شما هم مثل آنها تر وتمیز بودید شهید می شدید. پدرم فقط خندید وچیزی نگفت تا اینکه چند روز بعد او هم به جمع همرزمان شهیدش پیوست. چه قدر این فرمانده بزرگ تا دیروز گمنام بود. مقام معظم رهبری درباره او گفته اند که "آرزوی شهادت دردل او شعله می کشید." همان احمد کاظمی که در زندان ساواک، چنان با چکمه به دهانش کوبیده بودند که تا یک ماه خونریزی بینی داشت. ولی بعد از پیروزی انقلاب زیر بار نرفته بود که شکنجه گرش را معرفی کند وگفته بود: انقلاب آنها را تنبیه کرده است.(20)
صدای آوینی گوشم را پر می کند که می گوید: "در هرلحظه ی حیات شهدا، حتی در معمولی ترین لحظات عمرشان، برای ما واماندگان عبرتی نهفته است که از اولوالابصار پوشیده نیست." با این طنین به سمت مزارش کشیده می شوم.
امام را که پیدا کرد تمام نوشته هایش اعم از تراوشات فلسفی، داستان کوتاه، شعرو... را درون چند گونی ریخت وآتش زد و گفت:" تصمیم گرفته ام که دیگر چیزی که حدیث نفس باشد ننویسم ودیگر از خودم سخنی به میان نیاورم... سعی کردم خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد."(21) این رمز موفقیت سید مرتضی بود. نوشته بود: "من سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب انسان تک ساحتی هربرت مارکوز را بی آنکه خوانده باشم طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببینند و بگویند فلانی چقدر می فهمد. اما بعد ناچار شدم رو در بایستی را نخست با خودم بعد با دیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که تظاهر به دانایی جایگزین دانایی نمی شود. "(22) چه قدر نوشته ها و صدایش به دل می نشیند. هر گاه می خواهم از غصه های عالم کنده شوم کتاب فتح خونش را باز می کنم و چند سطری می خوانم، تا متذکر عهد ازلی شوم و تکلیفی که سیدالشهدا برایم مشخص کرده را به یادآورم. آنجا که می گوید: " ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟" یا آنجا که می نویسد:" اگر کشاکش ابتلائات است که مرد می سازد، پس یاران دل از سامان برکنیم وروی به راه نهیم."
در کنار او شهید سعید یزدان پرست آرمیده است، هر دو بیستم فروردین ماه 1372 در فکه حین ساخت مجموعه ای از روایت فتح، براثر انفجار مین والمری به شهادت رسیدند. هنرمند شهید حاج قاسم دهقان هم شهریور ماه 74در حال ساخت فیلم" قطعه ای از بهشت" در فکه به شهادت رسید. مزار او هم چند ردیف پایین تراز سید است(23). همان فرمانده گردان دلاوری که بچه های تفحص می گفتند هر جا را که او می گفت اینجا شهید هست، می کندیم و شهید می یافتیم.
ردیف 3 شماره 9 حاج محسن دین شعاری فرمانده باصلابت و درعین حال بسیار متواضع گردان تخریب لشگر 27 ایستاده و دستی به محاسن بلندش می کشد. رزمنده ای به او می رسد و می گوید حاجی! یه سوالی داشتم که هر چی فکر می کنم به جوابش نمی رسم. شما وقتی می خوابی پتو را روی ریش هایت می گذاری یا زیر آن؟ حاج محسن می خندد و می گوید راستش دقت نکرده ام، بگذار امشب توجه می کنم، فردا جوابت را می دهم. فردا وقتی او را می بیند می گوید: مرد حسابی! با این سوالت! دیشب خواب را از چشمام گرفتی. پتو را روی ریشهام می گذاشتم گرمم می شد، زیر آن می گذاشتم سردم می شد... می خندم، و صلواتی نثار روحش می کنم و به سمت مزار شهید محمود غلامی(24) می روم از بچه های تفحص که با سعید شاهدی دی ماه 74 به شهادت رسیدند. وقتی می خواست جبهه برود چون سنش کم بود و قد و قواره کوچکی داشت اسمش را نمی نوشتند. برگشت و چند لباس و اورکت پوشید و دوباره رفت مسجد ولی فهمیدند و باز ثبت نامش نکردند. بالاخره شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت جبهه. وقتی هم آمدند برای گردان تخریب نیرو بگیرند بلا فاصله داوطلب شد."(25) از نیروهای حاج محسن دین شعاری است، که بعد از جنگ هم آن قدر در جبهه ها ماندند و التماس به شهدا کردند تا بردندشان. سعید شاهدی را تا حدودی می شناسم. خیلی شوخ و شلوغ بود. در دوکوهه یکی از دوستانش را می بیند، دوستش می گوید: آقا سعید! ما را حلال کن. سعید می پرسد کجا انشاءالله؟ جواب می دهد اگر خدا بخواهد دارم می روم مکه. سعید می گوید التماس دعا. تو برو مکه من هم می روم فکه ببینیم کداممان زودتر به خدا می رسیم. وقتی دوستش از مکه برمی گردد اعلامیه سعید را روی دیوار می بیند که نوشته شهید سعید شاهدی، محل شهادت فکه.(26)
از بین دو تابلو رد می شوم تا بر سر مزار او که پایین پای محمود است حاضر شوم. نگاهم که در نگاهش گره می خورد می گویم:

کعبه هم سنگ نشانی است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

آقاسعید دست ما راهم بگیر برادر، عجیب پایمان در این دنیا گیر است. حالا که دست به قنوت برداشته ای برای ما هم دعاکن. باردیگر نگاهی به ساعت می اندازم ساعت نزدیک اذان است، باید راه بیفتیم.آخرین عکس آن روز را از چهره نورانی سعید می گیرم و به سمت مترو حرکت می کنم.



موضوع مطلب :

دوشنبه 87 آبان 13 :: 3:27 صبح

امکانات جانبی




جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ

چت روم فارسی

ابزار پرش به بالا

پیوندها
لوگو
مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ”
هیچکس کامل نیست********دنیا هم به آدمهای خوش بین نیاز دارد هم به آدمهای بد بین چون افراد خوش بین هواپیما میسازند،افراد بدبین چتر نجات!
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 22
  • بازدید دیروز: 23
  • کل بازدیدها: 348509

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ